چشم خوشش مست نيست ليک چو مستان خوش است

شاعر : عطار

خوشي چشمش از آنست کين همه دستان خوش استچشم خوشش مست نيست ليک چو مستان خوش است
هرچه کند چشم او ور ببرد جان خوش استنرگس دستان گرش دست دل از حيله برد
بر رخ چون ماه او زلف پريشان خوش استزلف پريشانش را حلقه به گوشم از آنک
گريه‌ي خونين من زان لب خندان خوش استخنده‌ي شيرين او گريه‌ي من تلخ کرد
شور دل عاشقانش زين شکرستان خوش استپسته‌ي شيرين او شور دل عاشقانش
آن سخن تلخ او همچو شکر زان خوش استچون سخنش را گذر بر لب شيرين اوست
نيست درين هيچ شک کان لب و دندان خوش استعقل لبش را مريد از بن دندان شده است
با خط سرسبز او چشمه‌ي حيوان خوش استسبزه‌ي خطش دميد بر لب آب حيات
در صفت حسن او بحر درافشان خوش استبحر صفت شد به نطق خاطر عطار ازو